الگوریتم نشستن در اتوبوس – نیمه پر لیوان – کابوس فنلاندی ها

روزنگاشته امروز به الگوریتم فنلاندی ها در سوار اتوبوس شدن اختصاص دارد.
ابتدا یک نگاه سرتاسری و یافتن اولین جای خالی خواهد بود. جایی خالی است که دو صندلی خالی باشد!
بعد اگر همه صندلی ها پر بود (یعنی نیمه پر) نوبت به پروسس کردن و بهینه سازی می رسد. جایی که مثلا نفر کناری ظاهر آرامی داشته باشد یا خارجی باشد یا کیفش کمی از صندلی بغلی را اشغال کرده باشد یا نباشد. حتی داشتن ته ریش و نداشتنش بر این که صندلی کناری تان پر شود تاثیر می گذارد.
زمانی که یک صندلی پر (یک صندلی پر و خالی) خالی شود. و کنار شما کسی نشسته باشد، او به آن محل جابجا می شود.
اگر بین نیمه پر و خالی لیوان شک کردید یاد قانون نانوشته صندلی های اتوبوس در فنلاند بیافتید. حتی در واقع نیمه خالی لیوان هم خالی نیست بلکه با هوا پر شده است.
البته باید در خاطر داشت که زمانی که مست باشند دقیقا برعکس می شود یا حتی می توان گفت الگوریتم خاصی وجود نخواهد داشت یعنی حتی ممکن است وادارت کنند که کیفت را از صندلی مجاور برداری تا پیشت بنشینند و گاهی با انگلیسی دست و پا شکسته بخواهند ارتباط برقرار کنند.
البته بزرگ و کوچکی شهر و یا میزان بین المللی بودن شهر در نوع الگوریتم ها اثر گذار است.
عکس ها از کتاب طنزی به نام Finnish Nightmares برداشته شده است.
پی نوشت: جدا از شوخی، فنلاندی ها همه این طور نیستند و این خصوصیات فقط در فنلاندی ها دیده نمی شود. شاید انتخاب واژه ی درونگرا به واقعیت نزدیک تر باشد. درونگراها ترجیح می دهند که فاصله بیشتری با افرادی که غریبه هستند حفظ کنند. فنلاندی ها درونگرا تر هستند از ملت هایی که در مدارهای جنوبی تر زمین زندگی می کنند به دلیل سرمای نسبی هوا و دور بودن فاصله های زندگی از هم. یکی از دلایل موفقیت Nokia که پیش از تولید گوشی تلفن لاسیتک ماشین می ساخت، هم همین بود که چنین مساله ای را حل می کرد و ظاهرا اولین دستگاه گوشی را که قابلیت ارسال SMS داشت را هم نوکیا ساخته است. البته برخی احتراع اس ام اس یا پیام کوتاه را برای اولین بار به ماتّی ماکُّنِن Matti Makkonen نسبت می دهند. اما چون بین علما اختلاف است به نظر می رسد که Friedhelm Hillebrand و Bernard Ghillebaert اولین بار این مفهوم را در ۱۹۸۴ مطرح کرده باشند.

روز نظاره کردن و به تماشا نشستن

 معمولا وقتی با خودروهای عمومی در شهر سفر می کنم یک کتاب در کیفم هست که سریعا بیرون می کشم و شروع به خواندن می کنم.
امروز تصمیم گرفتم که کتاب را در نیاورم و با دید نظاره گر و تماشا کننده به اتفاقات نگاه کنم. وقتی با این رویکرد نگاه کردم خیلی چیزها دیدم که همیشه نمی دیدم. به این فکر کردم که هر کسی به چه چیزی دارد فکر می کند. مخصوصا وقتی اتوبوس در چهارراه نگه داشت، تلاش کردم که در فاصله ی ۱۰-۲۰ متری هر ماشینی را که از قاب جلوی چشمم عبور می کرد را نگاه کنم و از این چارچوب و قاب و صحنه ی ثابت ماشین ها و سرنشینانشان را برانداز کنم، برایم جالب بود که بدانم در سر هر کدام در همین لحظه چه فکری می گذرد؟
اگر وسیله ی ذهن خوان داشتم شاید جالب بود که به مکالمه ی ذهنی این افراد در آن فاصله ی چند ثانیه ای گوش کنم و بعد به مکالمه ی ذهنی سرنشین ماشین بعدی.
این که برنامه های این افراد برای آن روز و آن ماه و سال چیست، دغدغه هایشان چطور؟ این که نسبت به همدیگر چطوری فکر می کنند؟ این که تعدادی افراد مسن سوار اتوبوس می شدند و مادری با کالسکه بچه از درب وسط سوار می شد. کهنسالان در مورد جوانان چه فکر می کنند، جوانان در مورد آنان چطور؟ فنلاندی ها راجع به خارجی ها، خارجی ها راجع به فنلاندی ها؟ خارجی ها راجع به خارجی ها چطور؟ راننده که شاید از سر اجبار دارد رانندگی می کند و در این فکر است که پس از تمام شدن شیفتش مرخص شود…و خیلی سوال های دیگر.
در دامان طبیعت که معمولا چیزهای زیادی قابل دیدن است. مخصوصا وقتی سکوت باشد و بتوانی به صدای جنگل گوش دهی. یا پرنده ای که دارد در بالای درختان نغمه سرایی می کند و اندازه یک مشت آدم هم نیست را پیدا کنی. با آن جثه ی کوچک چه حنجره ای دارد! پرنده ای را ببینی که یک کرم چاق و چله را از خاک بیرون کشیده و کرم در حالی که ناامیدانه تقلا می کند به دهان مبارک پرنده وارد می شود تا میهمانی مرگ را تجربه کند.
نوازش باد بر روی برگ های درختان، شکوفه هایی که تازه دارند می شکفند. کبوترانی که در درخت نزدیک خانه دارند لانه می سازند.

این آقا کبوتره داره برای لانه ساختن چوب جمع می کنه
احساس می کنم که تجربه ی چنین چیزی فقط نظاره کردن و دیدن دقیق و با دقت بدون این که حتی کلمه ای بگوییم و در آن لحظه ی خاص در آن جا باشیم تجربه ی جالبی است که ارزشش را دارد حتی روزی را به آن در سال اختصاص دهیم یا ساعاتی یا دقایقی از یک روز را.

فنلاند نامه – خورشید شبانگاهی، شب های روشن

مطابق خبرگذاری صدا و سیمای فنلاند،«در شمالی ترین نقاط فنلاند، اوتس یوکی Utsjoki خورشید تقریبا از ۱۷ می تا ۲۷ جولای غروب نمی کند و شب های روشن وجود دارد. خورشید شبانگاهی در تابستان در مناطق بالاتر از نوار قطبی دیده می شود. اما با توجه به انعکاس نور در آسمان تا ۱۰۰ کیلومتر پایین تر از دایره ی قطبی نیز شب های روشن را می توان دید، که عملا یک شب در سال (بلندترین روز سال) می توان خورشید شبانگاهی را نظاره کرد.»

در هلسینکی اما که در جنوبی ترین نقاط فنلاند واقع است و تا شمالی ترین نقطه ی فنلاند Nuorgam نوئورگام ۱۳۱۰ کیلومتر فاصله دارد در اول تیرماه هوا برای چند ساعت به شکل گرگ و میش پیش از غروب آفتاب تاریک می شود و دوباره آفتاب سربرمی آورد.

کاریگاسنیمی Karigasniemi  ظاهرا نزدیکترین نقطه ی فنلاند به نقطه ای است که به طور عام شمالی ترین نقطه ی اروپا در نروژ یعنی نُردکاپ Nordkapp در نظر گرفته می شود و از طریق زمینی با آن فقط ۲۹۲ کیلومتر فاصله دارد. البته شمالی ترین نقطه ی واقع در خاک اروپا که از طریق زمینی قابل دسترسی است واقعا نردکاپ نیست بلکه کینارودن Kinnaroden که به انگلیسی Cape Nordkinn نامیده می شود است. درست است کمی پایین تر از نردکاپ است اما نرد کاپ در یک جزیره واقع است و به طور طبیعی جزئی متصل به خاک اصلی اروپا نیست.

جالب است بدانید که بین شمالی ترین و جنوبی ترین نقطه فنلاند ۱۴۱۰ کیلومتر فاصله زمینی وجود دارد یعنی بین نوئورگام و هانکو.

در تصویر زیر حرکت خورشید را در آسمان در شب های روشن می توانید مشاهده کنید.

مرگ تدریجی برای درک ارزش حیات – یک میکرواکشن

کامپیوتر را از شارژر جدا کن، شارژر را در دفتر کار عمدا جا بگذار که چند ساعت بیشتر نتوانی استفاده کنی و به همین دلیل کارهایی که لازم هست را فقط می کنی.
باتری گوشی هم همین طور است، اتفاقا گوشی هایی که باتریشان زودتر تمام می شود مفیدتر هستند چون درست و استراتژیک از آن ها استفاده می کنیم.
چون باتری به مثابه سوخت های فسیلی تمام می شود و دیرتر از زمان لازم تجدید می شود.
روح را به مرور از جسم جدا کن تا ارزش حیات را درک کنی.
روح انرژی الکتریکی (در قالب شارژر و باتری)
جسم، ابزاری است که بدون روح فقط به درد ویترین می خورد. (در قالب لپتاپ)
به نگرم می رسد مرگ تدریجی بدین معنا در عین استرس زا بودن بهره وری زمانی را افزایش می دهد.
زمان هایی را به خاطر بیاور که در رسیدن به یک ددلاین یا ضرب العجل عقب هستی و به زمان هایی فکر می کنی که پیش از آن می توانستی به آن کار اختصاص بدهی و ندادی. چون محدودیت زمانی را احساس نمی کردی.
ارزش کسری از ثانیه را راننده ای که دارد به ته دره سقوط می کند می فهمد.
ارزش چند ثانیه را کسی درک می کند که دوان دوان اتوبوس را در ایستگاه از دست می دهد.
ارزش یک دقیقه را کسی می فهمد که یک تست سرنوشت ساز را می توانست جواب دهد.
ارزش چند دقیقه را کاندیدای شرکت کننده در مناظره متوجه می شود.
ارزش یک ساعت را کسی که بعد از برخاستن هواپیما به فرودگاه وارد می شود درک می کند.
ارزش یک روز را کسی در می یابد که می توانست به بالین مریضی بشتابد اما به فردا موکولش کرد و بیمار فوت کرد.
ارزش یک ماه را کسی که پایش شکسته و باید آن ماه را در روی تخت بخوابد درک می کند.
ارزش یک سال را بیمار سرطانی که دکتر جوابش کرده متوجه می شود.
و ارزش یک عمر را کسی که فکرش را نمی کرده وقت رفتن است و آن گونه که باید زندگی نکرده است و اکنون دارد جان به جان آفرین تسلیم می کند.
بدین معنا، محدودیت واژه ای مقدس و دوست داشتنی است. اگر منابع نامحدود بود تلاش و کوشش درخور انجام نمی گرفت.

ترامپ، داشتن، بودن، مادر بزرگ، قهرمانی NBA

 کمتر کسی شاید به اندازه ترامپ با خویشاوندان نزدیک دنیا هم بستر شده باشد و با این حال دارد با حسرت به روزهای پیش از ریاست جمهوری اش فکر می کند.

داشتن کافی نیست بودن اما فرق دارد وقتی بودنی را در درون تجربه کنی همه مالکیت هایت را هم بگیرند نمی توانند بودنت را زائل کنند. مگر اینکه بند بند پیکرت را چنان بگسلند که جسمت حیات نداشته باشد، اما بعید است بودنت را باز هم ستانده باشند مگر اینکه به روح اعتقاد نداشته باشی، در آن صورت نیز آن اندیشه توست.

یاد بخشی از کتاب ReModel از جاشوا اسپودک افتادم که در مورد ساختن مدل های ذهنی مطلوب برای خودمان است. او البته مدل های ذهنی را که خودش به آن ها باور دارد را شرح داده و خاطرنشان کرده که هدف عالی او این است که افراد مدل های ذهنی را که برایشان سودمند است خود پیدا کنند و الزاما مدل های او را اقتباس نکنند. اصطلاحی که از آن تحت عنوان چطور مهارت کلیسای جامع ساختن را بیاموزیم، یاد می کند.

در یکی از مدل هایش اشاره می کند که چطور یک مادر بزرگ می تواند طعم قهرمانی مسابقات بسکتبال NBA را بچشد. بعد دو مثال را مطرح می کند یکی این که مادربزرگ در مسابقه دوی محلی با همسالانش اول شود و یا این که تا فینال مسابقات NBA برود و در فینال مغلوب شود و شکست خورده و مغموم بر سکوی دوم بایستد.

دسترسی به کدام مورد سخت تر است؟ مسابقات بسکتبال. کدام مورد احساس قهرمانی بیشتری می دهد؟  قطعا قهرمان NBA شادی بیشتری را تجربه می کند اما قهرمان مسابقه دوی محلی مادربزرگ ها احتمال بسیار زیاد شادتر از نایب قهرمان مسابقات بسکتبال خواهد بود.

شاید اگر برای رضایت دنبال کسبِ «داشتن» هستیم، با کوچکتر کردن زمین مسابقه بتوانیم راحت تر به آن برسیم. هر چند اگر زمین مسابقه را در ابتدا به «بودن» محدود کنیم، بعدا با نیرو گرفتن از موتور رضایت بتوانیم «داشتن» را هم کسب کنیم.

پی نوشت: صحبت از دویدن افراد مسن شد، احساس کردم شاید دانستن این که فوجا سینگ مسن ترین قهرمان مسابقات ماراتون دنیاست (در صد سالگی) و رکورددار در مسابقات مختلف دو و میدانی است، برایتان جالب باشد.

تسلیت به استان های سیل زده – ارزش جان انسان ها – راه حل

متاسفانه پنج استان شمال غربی کشور دچار سیل شد و جان عده ای از هموطنانمان را گرفت. البته می شد با پیشگیری و رفع عامل سیل از این خسارات جلوگیری کرد. می شد که با اطلاع رسانی و پیش بینی سیل تلفات جانی و مالی را به حداقل رساند. در خبرها می گشتم دیدم ۵ سال پیش هم سیل آمده بود، شاید ۵ سال دیگر هم سیل بیاید. (امیدوارم لینک این خبر را مجبور نشوم اضافه کنم)

در یکی از رویدادهای کاری آقایی را دیدم که سامانه ای را ایجاد کرده بود که از تصادف گوزن های شمالی (Moose) یا (Elk) با خودروها پیشگیری می کرد. گوزن های اینجا جثه عظیمی دارند و پاهای نسبتا ضعیفی در مقایسه با هیکل بزرگشان. در نتیجه وقتی ماشینی به آن ها برخورد کند وزن زیادی بر روی شیشه جلوی خودرو می افتد و فشار ناشی از آن شیشه را از جا می کند و بسته به نوع برخورد ممکن است بر روی سرنشینان جلوی خودرو بیافتد و البته خود گوزن های بیچاره هم به دلیل شدت ضربه معمولا تلف می شوند یا بسیار آسیب می بیند. در تصویر زیر، ابعاد و اندازه های این حیوانات را در مقایسه با آدم و خودرو می توانید مشاهده کنید. حیوان سوم از سمت راست موس است و حیوان پنجم از سمت راست اِلک.

البته خود موس و الک با هم از نظر ظاهری و هم محل جغرافیایی تفاوت های زیادی دارند. شاید ساده ترین راه تشخیص از روی پوزه و بینی این دو حیوان باشد. موس ها پوزه ی کشیده تری دارند و قوز خاصی دارد. در حالی که الک ها پوزه شان شبیه تر به گوزن های کوچک و یا آهوان است.

برایم سوال بود که مگر چقدر تصادف با گوزن ها اتفاق می افتد. آن آقا می گفت که سال ها پیش کشته های انسانی هم در این تصادف ها مشاهده می شده است که تلاش هایی که صورت داده بودند نهایتا به این منجر شد که در سال ۲۰۱۲، گرچه ۲۵۰ انسان مجروح شدند تلفات انسانی نداشته باشند. با این حال ۵۰۰۰ گوزن هم در آن سال در جاده ها مصدوم و کشته شدند که اعلام نشد چه تعدادی به دیار باقی شتافته اند. به هر حال این تصادفات روی دست دولت فنلاند در آن سال ۵۶ میلیون یورو خرج گذاشته است یعنی به طور متوسط ۲۲۴ هزار یورو به ازای هر فرد (اگر فقط هزینه انسانی منظور نویسنده باشد) به همین دلیل می بینیم که در کشورهایی مثل کانادا برنامه هایی برای کاهش این تصادفات طراحی شده است. در سوئد هم از حدود ۱۹۷۰ تستی به نام تست گوزن وجود داشته است  که نتیجه اش به میزان واکنش خودرو برای عدم برخورد با موانع متحرک بستگی دارد. جالب این جاست که شرکت های سوئدی ولوو  (+) و ساب در طراحی خودروهایشان این مطلب را لحاظ کرده اند. چنین چیزی در استرالیا با کانگوروها شایع است و در عربستان با شترها (مقاله ای در این رابطه در الزویر)

خلاصه در ادامه آن گفتگو بحث از ارزش جان انسان ها شد و آن آقا گفت که اگر بتوانیم جان ۱۰ نفر را هم در سال با این فناوری از مرگ نجات بدهیم می شود ۶۰ میلیون یورو، یعنی هر نفر ۶ میلیون یورو ارزش دارد. ظاهرا نفر آن ها با نفر ماها (فقط کمی) فرق دارد. به نظرم عدد قابل تاملی است. این که برای یک آدم چه امکاناتی از نظر آموزشی، بهداشتی، خدماتی و غیره فراهم شده و خدمات و تولیداتی که آن فرد به جامعه می تواند ارائه دهد واقعا اگر محاسبه شود پر بی راه نیست. حیف است که این همه به یک باره از بین برود. شاید برخی جاها با کشیدن فنس یا نصب تابلوهای هشدار دهنده و یا سیستم هایی که سیگنال های هشدار و قابل درک توسط حیوانات مخابره می کنند بتوان از چنین تصادف هایی پیش گیری کرد.

واقعا حیفم می آید که در بعضی از شلوغی های ترافیکی ناشی از روزهای تعطیل  در فنلاند با غرور اعلام می کنند که در این تعطیلات هیچ تلفات جانی نداشتیم و در کشور خودمان آمار تلفات جاده ای بالاست. اولین غایت رانندگی این است که بتوانیم به مقصدی که دور از ماست سریع تر برسیم و رسیدن، در آن هدف نهایی است نه سریع تر بودن. کاش بیشتر دقت کنیم و مسئولیت جان دیگران را بر عهده بگیریم. این که هدف فقط من و سرنشینان ماشین من نیستند که به خاطرش جان دیگران را به مخاطره بیافکنیم. هدف این است که همه از یک امکان جمعی بهره مند شویم و همه بتوانیم زودتر برسیم نه به قیمت سبقت و سرعت و جاده خاکی زدن. صحت و سلامت خودروها و جاده ها نیز در این مورد بی تاثیر نیست.

چند چیز که از این مطلب جسته و گریخته به نظرم رسید این که اقلیم در مسائل و رویکرد ما به مسائل نقش دارد. اگر ما در منطقه بهمن خیزی به سر می بریم نباید بر اساس شرایط بیابانی طراحی کنیم. اگر منطقه ای زلزله خیز است باید مطابق آن خانه بسازیم و بی مسئولیتی خودمان را گردن Act of God نیندازیم. وقتی برای زلزله آماده باشیم مثل ژاپنی ها، برایمان خسارت زیادی برجا نمی گذارد. طوفانی که می توانست همه چیز را خراب کند به شکل یک نسیم تند جلوه می کند و سیلی که می تواند خانمان برانداز باشد به شکل جریان آب هدایت شده به پشت سدها می رسد. شاید درختانی که نباید قطع می شده سیل را ایجاد کرده. در آن زمان است که با غرور از تدبیر خودمان برای دیگران سخن ها خواهیم گفت که ببینید ما چه کردیم.

اگر منطقه ای سرد سیر است باید از عایق حرارتی استفاده کنیم. گرمای نیروگاه هایمان نصیب کلاغ ها نشود وقتی می تواند محفل های منازلی را گرم کند. ظاهرا اجدادمان این مسائل را بهتر رعایت می کردند وقتی تکنولوژی های هوشمندانه ای نظیر قنات، یخچال ها و بادگیرها را که از آن ها باقی مانده و هنوز هم کار می کند را مشاهده می کنیم.

خوشبختانه مجموعه ای که در آن مشغول هستم در واحد تحقیق و توسعه اش توان طراحی، ساخت و نهایتا پیاده سازی دستگاه های هشدار سیل را به طور انبوه دارد تا دست کم با آگاهی بخشی از چنین سوانحی، خسارات جانی و مالی را بتوان حداقل کرد. اگر سرمایه کافی اختصاص داده شود می توان این پروژه را کلید زد. مطلب طولانی شد پوزش.

این روزنگاشته را با مطلب جالبی به پایان می برم. ممکن است گوزن های شمالی سر از گرفتاری در درختان سیب درآورند اگر که مست شوند.