معمولا وقتی با خودروهای عمومی در شهر سفر می کنم یک کتاب در کیفم هست که سریعا بیرون می کشم و شروع به خواندن می کنم.
امروز تصمیم گرفتم که کتاب را در نیاورم و با دید نظاره گر و تماشا کننده به اتفاقات نگاه کنم. وقتی با این رویکرد نگاه کردم خیلی چیزها دیدم که همیشه نمی دیدم. به این فکر کردم که هر کسی به چه چیزی دارد فکر می کند. مخصوصا وقتی اتوبوس در چهارراه نگه داشت، تلاش کردم که در فاصله ی ۱۰-۲۰ متری هر ماشینی را که از قاب جلوی چشمم عبور می کرد را نگاه کنم و از این چارچوب و قاب و صحنه ی ثابت ماشین ها و سرنشینانشان را برانداز کنم، برایم جالب بود که بدانم در سر هر کدام در همین لحظه چه فکری می گذرد؟
اگر وسیله ی ذهن خوان داشتم شاید جالب بود که به مکالمه ی ذهنی این افراد در آن فاصله ی چند ثانیه ای گوش کنم و بعد به مکالمه ی ذهنی سرنشین ماشین بعدی.
این که برنامه های این افراد برای آن روز و آن ماه و سال چیست، دغدغه هایشان چطور؟ این که نسبت به همدیگر چطوری فکر می کنند؟ این که تعدادی افراد مسن سوار اتوبوس می شدند و مادری با کالسکه بچه از درب وسط سوار می شد. کهنسالان در مورد جوانان چه فکر می کنند، جوانان در مورد آنان چطور؟ فنلاندی ها راجع به خارجی ها، خارجی ها راجع به فنلاندی ها؟ خارجی ها راجع به خارجی ها چطور؟ راننده که شاید از سر اجبار دارد رانندگی می کند و در این فکر است که پس از تمام شدن شیفتش مرخص شود…و خیلی سوال های دیگر.
در دامان طبیعت که معمولا چیزهای زیادی قابل دیدن است. مخصوصا وقتی سکوت باشد و بتوانی به صدای جنگل گوش دهی. یا پرنده ای که دارد در بالای درختان نغمه سرایی می کند و اندازه یک مشت آدم هم نیست را پیدا کنی. با آن جثه ی کوچک چه حنجره ای دارد! پرنده ای را ببینی که یک کرم چاق و چله را از خاک بیرون کشیده و کرم در حالی که ناامیدانه تقلا می کند به دهان مبارک پرنده وارد می شود تا میهمانی مرگ را تجربه کند.
نوازش باد بر روی برگ های درختان، شکوفه هایی که تازه دارند می شکفند. کبوترانی که در درخت نزدیک خانه دارند لانه می سازند.
احساس می کنم که تجربه ی چنین چیزی فقط نظاره کردن و دیدن دقیق و با دقت بدون این که حتی کلمه ای بگوییم و در آن لحظه ی خاص در آن جا باشیم تجربه ی جالبی است که ارزشش را دارد حتی روزی را به آن در سال اختصاص دهیم یا ساعاتی یا دقایقی از یک روز را.