نوشتار ششم و پایانی از مجموعه معنای زندگی از دید دکتر حسن عشایری

نوشته زیر پایان بخش سلسله مطالب مربوط به نشست دکتر عشایری با دکتر شیری پیرامون معنای زندگی است.

بخش های اول، دوم، سوم، چهارم و پنجم را ابتدا مطالعه کنید.

دکتر عشایری: من نوشتن را یک نوعی تاریخی کردن خود می دانم. در یک مقاله ای ارائه کرده ام که چرا باید نوشت. اغلب مردم سواد دارند. با همه اش. خیلی ها حرف می زنند اما سخنی نمی گویند. ما اصلا اقتصاد کلام نداریم. بیاییم این ها را بررسی کنیم. اگر فرزندمان همکارمان دانشجویمان می گوید من شکست خورده ام فورا بگویم شکست نیست تجربه است. بعدا روش کار بشه تندش کنیم… من احساسم این هست که بتوانیم در یک صحنه هایی از زندگی واقعا هفته ای یک بار، نشد آقا یک ماه یک بار، من حتی قبول دارم حتی هر ۳ ماه یک بار، حتی سالی یک بار به طور جدی بنشینه آدم یک محاسبه ای بکنه از زندگیش و بتونه ارتباط برقرار کنه با همسرش با فرزندش با همسایه اش. با هر انسانی با مشاورش، نه؟ و نگاه کند ببیند چه خبر است. این خودش می تواند نقطه مهمی برای یادگیری بعدی در زندگی باشد.

دکتر شیری: وقتی داشتیم می آمدیم باران می آمد، من نگران بودم. ما نسلی داریم که بخشی اینجا نشسته مقابلتان من نگران بودم با وجود بارندگی و ترافیک می آیند یا نه؟ کسی که کاری می کند ته دلش می لرزد. یاد روزی افتادم در لندن، تئاتر خیابانی برگزار می شد. عکس گرفتم. شاید ۳۰۰۰-۴۰۰۰ نفر در بارندگی شدید آمدند با چتر و شهرداری یک زیرانداز راحتی دادند که حتی به خوبی این صندلی نامرغوب هم نبود. لندن هم سرده. همه زیر چتر، اوایل ژوئن ایستادند و این تئاتر را دیدند. من چتر به دست خسته شدم رفتم یک قهوه ای خوردم دیدم همچنان ایستاده اند.

ما نیاز داریم در زندگیمان زیبایی را بچشیم. هنر، ادبیات، کتاب خوب، فیلم خوب، موسیقی خوب. ما نسلی هستیم که ارتزاقمان بیش از گوشت کیلویی ۲۴ تومان است. ارتزاق ما بیش از عددهایی است که هر روز باید ما را نگران کند. یک جایی هست که باید بیاییم آن جا به روحمان سرُم بزنیم. من اعتقاد دارم. باور من به این مردم مشخصا می گویم از اون بدبینی و ناامیدی تغییر کرده. من به این مردم ایمان دارم. من و خیلی هایی که الآن من به نمایندگی از اونها، بچه هایی که کمک کردند این برنامه برگزار بشه و اون ایمان، شما ها هستید. شماهایی که در هر صورت اهل اون متاع روحی هستید. می آیید، می نشینید فکر می کنید، روحتان را هم فرکانس می کنید با تفکر با اندیشیدن. اهل نق و نوق نیستید.

من دست تک تک شما ها را می بوسم و با افتخار می گویم به عنوان کسی که خیلی جاهای زمین را رفتم دیدم. مردم زیادی را دیدم و بهشان احترام دارم، الآن نیستند ولی به شمایی که بودنتان در این گونه محافل امثال من را موظف می کند که بیدار بمانم. ما باید یک تنبلی چند قرنه را بهش بپردازیم. ما متاسفانه قرن هاست تنبلی کردیم. یک نفر در آلمان یک سری مفاهیم برایش طبیعی است او باید کار کند با اون یوروی وحشتناک. اون در هم فشارندگی اون انفرادها و individuation های سختی که گاهی اوقات در اسکاندیناوی می دیدم. ما از اون سختی ها نداریم. به  شما مردم تبریک می گویم به خاطر این که اهل ذوق و هنر هستید. به شما معلم عزیزم به شما که ماندید تا امید را به مردم بدهید تا موثر باشید تا معنا به این مردم بدهید از شما ممنونم. اگر فرمایشی دارید بفرمایید.

دکتر عشایری: من فکر می کنم حالا که اینجا آمدیم خیلی دست خالی هستیم می بخشید. پیشنهاد من برای این که به زندگی معنای جدید بدهیم:

۱-     اگر امکان داشت یک محفل کتابخوانی بگذاریم چند نفر با هم بنشینیم با هم کتاب هایی که (درسی و … منظورم نیست) وجود دارد بخوانیم. واقعا ما کم کتاب می خوانیم، گویا در ۲۴ ساعت ۴ ثانیه ۴ دقیقه مطالعه می کنیم. مشکل داریما ز این نظر اجازه بدهید بگویم که در من هم هست. ما داشتیم دانشکده محفل کتابخوانی. کتاب خیلی خوبه. ببینید شما فیلم را ببینید نیم کره راست از عصب شناسی بهتر می دانید کار ما این neuropsychology  است. نیم کره راست فعال است همه چیز آماده است. فست فوده دیگر هر چیزی سفارش بده پیتزا می آید آن جا. ولی اگر داستان یا یک چیز دیگر را بخوانیم نیم کره چپ که اینجا در وسط ارتباطی داریم بین دو نیم کره جسم پینه ای می گویند، این پل تمدنه. اسم را گذاشتند پل تمدن. بیشتر ما نیم کره راستی هستیم، holistic کل گرا، عرفانی یا بده یا خوب. همه اش این. یعنی یک نوعی درماندگی آموخته شده. این نیم کره چپ خرد و عقلانیت را راه بیندازیم. متراژ آنجاست. روی این اصل کتابی خوانده بشود که توش یک تصویری باشد، این تصویر را تلویزیون نداده است. مغز ما باید آن را بسازد یعنی من بایستی وارد کار بشوم. روی این اصل احساسم این است که به خصوص در مسائل فرهنگی و از همه مهم تر من فکر می کنم تولستوی جایی گفته که زمانی می رسد که فرهنگ و هنر واجب تر از نان و آب می شود. چطور می شود یک آدم بدون فرهنگ و هنر معنا بدهد به زندگی؟ مگه امکان پذیره؟ تنها با دانش نمیشه. دانش خیلی خطرناکه بمب می سازه، اُپنهایمر بمب ساخت و د ر هیروشیما و ناکازاکی انداختند و آخرش هم افسرده از دنیا رفت. یک شوربخت. چون دانش بدون وجدان، بدون فرهنگ همان قدر مزخرفه که فرهنگ بدون دانش. روی این اصل، این دانش و تکنولوژی و … همراه باشد با فرهنگ و فرهنگ هم ارتباط روزمره ماست. در خانه شروع می شود می رود بیرون. بتوانیم حرمت شهروندی را نگه داریم. کتاب بخوانیم و محفل کتاب خوانی و

۲-     حتما داوطلبانه در یکی از مشکلات جامعه نه مشکل خانواده فقط، گرچه اون اوله مقدمه مقدسه، NGO  یک انجمن های غیر دولتی یا بایست تشکیل بشه یا بشه در این انجمن ها فعالیت کرد داوطلبانه و رفت آن جا یاد گرفت. با دیگران. تحمل افکار دیگران خودش جزو معنی دادن به زندگی است. باید بتوانیم همدیگر را تحمل کنیم. همه نبایست مثل ما باشند. من فکر کنم این ها کمک کند. ما هنوز ببینید سمفونی نداریم با تولید نفت، تک محصولی تک نوازان. ما سمفونی نداریم. ما با هم هم نوا بشیم. و این ها خیلی مهمه. ما همه اش هنوز تک روی می کنیم و از این تک روی بیاییم بیرون و من فکر می کنم معنا در همین زندگی است که یک بعد اجتماعی پیدا کنیم. انسان بالاخره موجود اجتماعی است دیگر. ما معنا را در جمع می بینیم نه در فردیت.

در این جا حضار دکتر عشایری و دکتر شیری را تشویق کردند و آقای خرم آبادی از برگزارکنندگان رویداد از حاضرین درخواست کردند که به روی پا بایستند و هر چقدر استاد را دوست دارند تشویق کنند. پس از آن هنرمندان نی نواز و دف نوازی اجرای شادی داشتند و هنرمند نی نواز با این جمله برنامه را خاتمه داد: امیدوارم دریچه ای به سوی آسمان برای هنرمندان توی کل دنیا هم باز بشه یاعلی…

 

نوشتار پنجم از مجموعه معنای زندگی از دید دکتر حسن عشایری

نوشته امروز بخش پنجم از سلسله مطالب مربوط به نشست دکتر عشایری با دکتر شیری پیرامون معنای زندگی است.

بخش های اول، دوم، سوم و چهارم را ابتدا مطالعه کنید.

کسی را که از نزدیک دیدم مردی ۹۰ ساله بود. او را در دانشگاه آوردند و گفتند که این مرد زندان دیده، زمان هیتلر، خیلی خیلی مسائل جنگ دوم جهانی می دونید شوخی نیست، قحطی و همه چیز و یک جایی رسیده بود که از همه می پرسیدند که خب عقیده تو چیه؟ نوبت من که رسید گفتم اگر خداوند به من عمر داده حاضر بودم ۱۰ سال عمرم را بدهم یک آن مثل این فرد زندگی کنم. کیفیت زندگی مثل الماس. الماس با زغال فرق داره، به خاطر آن زاویه اش. چون الماس زیر اقیانوسی از خون همیشه الماسه. به خاطر زاویه اش. و زاویه دید این مرد به زندگی که گذشته را از آن خود کرد، اصلا دنیا کوچک شده جلوی چشمش و می چرخه، هر چه ذهن بزرگتر بشه دنیا کوچک می شه. من در چشم اون مرد دیدم که دنیایی که ما توش درگیریم چقدر تونسته توی همون دستش نگه داره. عظمت یک انسان اینه که تسخیر می کنه. در دنیاست. بر دنیا هم هست. ماهی مرده را آب می برد. فاضلاب می برد. ماهی، زنده باشد می تواند یک تغییراتی ایجاد کند، یک مسیری را برود و به یک جایی برسد.

من احساسم این هست که ما برای این که معنای زندگی را بفهمیم از کتاب نمیشه، مثل شنا کردنه، تنها از کتاب نمی شه باید داخل آب رفت و روی این اصل بایستی مشکلات را نوشت بحث کرد، مشاوره کرد، و از بزرگانی یاد گرفت که در تاریخ، تاریخ خودمان و تاریخ بشریت توانسته اند این راه های پیچیده را بروند، بیافرینند و به یک جایی برسند که اسمشان را گذاشتم فرزانه، نه دانشمند. که راه را نشان میده بدون این که سد معبر کنه. می درخشه بدون این که خیره کنه و تیزه بدون این که ببُره. از این ها یاد بگیریم. ما نمی تونیم بدون گذشتگانی که این دردها را توانسته اند و مشکلات را (در علم هم اینجوریست) حل کرده اند به پیش برویم. شما شخص بزرگی را در دنیا سراغ دارید که با مشکلات بزرگ دست و پنجه نرم نکرده و بزرگ شده؟ اصلا من سراغ ندارم. جاده ی زندگی راه راست نیست یک کمی پیچ و خم داره بالا و پایین داره و اون هایی تونسته اند از این بهترین بهره را بگیرند باید ازشان یاد بگیریم و به آن اضافه کنیم. تایید کنیم آن ها را چون آن ها در دوران خاصی زندگی کردند که امکاناتی نداشتند ما امکانات بهتری داریم اضافه کنیم. آن وقت ما هم جاودانه میشیم و زندگیمان معنا پیدا می کند.

دکتر شیری: وقتی داشتید می فرمودید خودم یاد جمله ای افتادم این جمله را از جملات حضرت امیر در توصیف آدم های اهل تقوا می گویند: اون ها بزرگی ای دیده اند که هر آنچه غیر اون بزرگی در دیدگانشان خُرد به نظر می رسد. فَصَغُرَ ما دونَ ذلِکَ فی اَعیُنِهِم. من وقتی می گردم از زاویه های مختلف احساس می کنم که هر کی توی این زندگی درد کشیده به فکر رسیده. اون فکر وقتی آخرش تو کلام اومده انگار یک تکه ای عسل برای مردم گذاشته شده. آقای دکتر سال هاست که افتخار شاگردیتون و دارم می دونستید خیلی شما شیرینید؟

-اگر منظورتون این لهجه ترکیست. این را نتونستم عوض کنم. ۲۰ سال آلمان بودم جراحی نشد. بالاخره با همون برگشتیم حالا نمیدونم بهتر شده یک کمی نمی دونم حالا اینو..

-نه. کلا حساسیتی دارن و آلرژی به این که ازشون تعریف بشه. من فکر می کنم که هفته معلم ما رو انقدر جرات می ده که در این مورد صحبت کنیم. شما خیلی چیزها می بینید، قاعدتا خیلی دردها هم می کشید، در نظام آموزشیمان من بارها مقالات شما را می خوانم که بحث می کنید به متفکران که این کار را کنیم، آموزش را اینجوری کنیم. می دانم شما فارغ از درد نیستید. یک کانورتوری هست این وسط در زندگی عده ای (حتی افراد عادی) که درد را می گیرند. این تخم مرغ داغ را در دستانشان می گیرند. ظرفیت ابهام های زندگی را در خودشان وسعت می بخشند و آخرش چیزی که تحویل می دهند شیرینی است. مولوی: کار مردان روشنی و گرمی است. کار دونان پستی و بی شرمی است. این را از همه می پرسم چی میشه که یک نفر کارش میشه روشنی و گرمی؟

دکتر عشایری: دکتر شیری من فکر می کنم از یک کتابی صحبت کنم که خیلی وقت پیش به من دادید. معلم های زندگی مال ماکسیم گورگی. من آلمانیش را خواندم. دیدم این مرد که خودش نویسنده خوبی بود سل داشت. مشکلاتی داشت از وطن فراری بود در ایتالیا بود و… چیزی که یاد گرفته از کی یاد گرفته؟ از تولستوی. خیلی ها را که من نگاه کردم که ببینم زندگیشان را از کجا شروع کردند. دیدم یک چیزهایی را در گذشته از دیگران نفی کردند و نقد کردند. گقتند من اون راه را نمیرم. راه دیگه می روم. ولی از او یاد گرفتم. من احساسم این هست که واقعا آن هایی که این تلخی و استرس را هر چه که در زندگی می بینیم می بینند و همه اش خوش نیست و هنر در همینه که هنر زندگی که بتونه علیرغم همه این مسائل جنبه های مثبت را ببیند و جنبه هایی را که بتواند در حد خودش یک کاری بکند که معنی بدهد به زندگی.

من از بلخ اجازه بدهید بگویم، یک دفعه ازش پرسیدیم که خب این مشکلاتی که هست (زمان هیتلر و فاشیسم فرار کرد و فاجعه ای بود، با دوچرخه رفت سوئیس نگذاشتند برگرداندند دادند دست آقا که این داره فرار می کنه از دست شما، یک فرد انسان دوست) یک مثال قشنگی زد گفت ما اگر در یک اتاق باشیم در محلی که همه جا بسته بشه و شما به هیچ وجه نه کلنگی دارید نه مته ای دارید که از اونجا آزاد بشید. یه عده ای ناله ای می کنند. بسه دیگه همین جان. گفت تو چکار می کنی؟ گفتم خب آخر خطه فاتحه مان را خوانده اند. ما آن جا گرسنه و تشنه از بین می رویم. گفت نه خیر. من شروع می کنم با ناخنم همین سیمان را آن قدر حرکت دادن با دانش این که این با ناخن من باز نخواهد شد. من خواهم مُرد. بله. موقعی که من مُردم دیگران منصفانه خواهند گفت که در راه آزادی مُرد. کافی است. کافی است .همین معنی زندگی است. همین معنی زندگی است. که درمانده نشوم. متوجه هستید. یعنی یک کاری بکنم. خود مولانا گفته بیهوده گشتن بهتر از خفتگی است.

پس تلاش، فعالیت فکری و عملی و از همه مهمتر ما بیشتر ملت شفاهی هستیم. آقای دکتر خیلی ما با هم صحبت می کنیم هم با هم تماس داریم. ما با هم ارتباط نداریم. چون جرات ورزی نداریم. مشکل داریم ما با هم ارتباط برقرار نمی کنیم. بیشتر تماس است. ساعت من ثانیه را نشان می دهد شما پیچ و مهره را بریزی بیرون دو تُن باشد پلاتین باشد هیچ کاری نخواهد کرد. ما بتونیم در چیزهای کوچولو هم تماسمان را تبدیل کنیم به ارتباط و بتونیم کمی مکث کنیم. همه عقب خوشبختی می دوند خیلی هم تند می دوند. یک کمی آرام برو شاید خوشبختی به تو برسد! مکث کنیم. از کجا آمدیم به کجا می خواهیم برویم. نیازهای کاذب کجاست؟ نیازهای ضروری کجاست؟ من چه کاری می توانم بکنم؟ این لحظه می تواند خیلی خیلی آفرینندگی داشته باشد و من احساس می کنم ما خیلی مکث نمی کنیم ما همه اش در حال فرار از هویت خودمان هستیم. یک جا با هم نشستن و از همه مهم تر نوشتن…. ادامه مطلب در بخش پایانی

نوشتار چهارم از مجموعه معنای زندگی از دید دکتر حسن عشایری

نوشته امروز بخش چهارم از سلسله مطالب مربوط به نشست دکتر عشایری با دکتر شیری پیرامون معنای زندگی است.

بخش های اول، دوم و سوم را بهتر است اول مطالعه کنید.

دکتر شیری: آقای دکتر عشایری در آستانه ۷۱ سالگی بازنشسته شده اما کارش بیشتر شده. –اضافه کار می خواستم به من کار اضافی می دهند! –در زندگی دستاوردهایی وجود دارد که ناگهان پودر می شوند، اتاقی که می رفتی و دیگر نمی روی (اتاق روحی)، این احساس فقدان، احساس موثر بودن مفهوم از بین برود. در این نقطه اگر کسی خودش یا پدر و مادرش در آستانه این بحران است برای معلمی که بسیار محبوب است، این جور دست اندازهای زندگی را چه باید کرد؟ مثلا یادم هست در یکی از مراسمی که در بیمارستان شهدا متفکرین علوم مختلف دور هم جمع می شدند اعم از زبان شناس، متخصصین عصب شناس و فیلسوفان من به شدت دلم و وجودم به هم تنیده شده بود و مجاری وجودم گرفته بود. پرسیدید:

-دلت افسرده شده یا عقلت؟

-دلم.

 –اشکال نداره وقتی دلت افسرده شده ولی عقلت کار میکنه باید برای مردمت کار کنی و برای خودت کار کنی.

دکتر عشایری: انسان به یک اتاق به یک سنگ به یک ماشین می تواند فرهنگ بدهد، شرطش این است که بُعد زیبایی شناسی را بفهمد. یک چیزی بود که می خواستم سانسور کنم ولی می گویم. معنی دادن به زندگی مال انسان است (میمون و … نمی توانند) ما زبان داریم، زبان خانه هستی است. واژه، بذرِ فکر است و عمل، فرزندِ سخن. پس معنا باید بیان شود. نوشته شود در ارتباطات.

من می توانم به اتاقی که خیلی محدود است با سلیقه خودم اگر شور زندگی،  اگر عشق بورزم آن جا زیبا می شود. ولی از آن جا اگر مصرف کنم یعنی بگویم که اینجا گذراست و به درد نمی خورد، هر چقدر شما بهترین وسایل را هم داشته باشید آن جا احساس معنا بودن و کیفیتِ بودنتان را نخواهید داشت.

به جز استرس زدایی و حل مساله در زندگی روزمره به زندگی می توان معنا داد به شرطی که آدم زیبا ببیند. زیبایی اصلا وجود ندارد (در عصب شناسی البته). در فلسفه خیلی چیزها گفته می شود ولی ما می دانیم که این عشق است که زیبایی را تفسیر می کند. زیبایی یک درک است. من دنیا را حس می کنم با چشمم، گوشم. مغز من این کار را می کند. ولی آن رابطه های حافظه ای که یاد گرفته ام، تداعی گر، من دنیا را تفسیر می کنم، رنگ عاطفی می زنم. خوبه بده. پس آنجاست که موقعی که من دنیا را دریافت می کنم، تفسیر می کنم، یکی از بزرگانی که در تاریخ بشریت اولی بوده که به این نکته پی برده و ما این را در ایران یاد نگرفتیم، در خارج این را به ما یاد دادند ابن سینا بوده. این سینا از اندریافتِ از اثر هیجان، عاطفه، انگیزه در تفسیر دنیا صحبت می کند. به لاتین Apperception (یا دریافت خودآگاه با آگاهی کامل، فرایند درک که توسط آن کیفیات به تازگی مشاهده شده یک شیء به تجربه گذشته مربوط می شود.) او در طول ۶۰۰ چندین بار کتابش در اروپا چاپ شد و ماخذ هم علم، هم پزشکی و فلسفه در اروپا بوده است. و این نقطه را ما مدیون او هستیم. حالا نبش قبر نکنیم که آدم بزرگی بوده. ولی این خیلی مهمه. پس اجازه بدید با اون بعد زیبایی شناسی یعنی شور زندگی عشق بورزیم. من هر اتاق برم سعی می کنم آنجا تغییری ایجاد کنم که با سلیقه من است. با چند تا گیاه و این خودش یعنی من تعلق به آن جا دارم. آن میز هم باید به نوعی در وجود من تعلق پیدا کند و این خیلی مهمه. محیط زیست، دخترم اینجا نشسته. استاد است درد می کشد از این که چرا محیط زیست را چقدر آلوده می کنیم. من تو اتاقم سعی می کنم تمیز باشه. یک اتاقی در دانشگاه فرایبورگ در بخش نورولوژی داشتم و همیشه پروفسوری که ویزیت می کرد مال من را دیر می آمد روزهای جمعه. منم آدم یک کمی آذری. چرا جمعه؟ اول هفته باید بیایی بخش من. بعد ازش پرسیدم:

-آقای پروفسور چرا شما روزهای جمعه می آیید؟ گفت:

– من بخش های دیگه هیچ وقت نمی مانم. تو بخش تو میام اتاقت چایی می خورم.

–خب بخش های دیگه هم چای دارند.

–نه. یک امکاناتی آن جا هست که جاهای دیگه نیست.

و وقتی من از آن جا رفتم سه ماه ویزیت نکرد چون من نبودم. یک ارتباط انسانی یک ارتباط زیبایی شناسی، یک ارتباط معنی دادن حتی به اشیاء، فرهنگ دادن به آن ها خیلی مهمه. به سنگ میشه معنا داد در چه شرایطی؟ من فکر می کنم آفرینندگی در زندگی یعنی معنا دادن. ما قرار نیست همه اش محاسبه گر تجاری باشیم. چی دارم؟ به کجا رسیدم؟ به من چی دادند؟ متوجه هستید این جور نمیشه به زندگی معنا داد. بلکه این که من چطور می توانم یاد بگیرم و با بعد زیبایی شناسی نگاه کنم. حتی من عقیده دارم مرگ هم باید زیبا باشد. من یک دفعه از یک دختر جوان ۴ ساله در همان مکتبی که سعی می کنیم از آن به شما گزارش بدهیم مال بلُخ و …، فرزانگان پرسیدم چی شد؟ مادرش فوت کرده بود سرطان گرفته بود. نگفت مادرم مرد. گفت مادر مریض شده بود. مادر را بردیم کاشتیم میوه اش منم. این یک نگاه دیگریست. موقعی که آقای دکتر شما پزشکید، دوره گذراندید، فوتبالیست اگر اینجا مینیسکش آسیب می بینه نبایست فقط پزشکی نگاه کرد که مینیسک آسیب دیده. این اشک زانوست. زانو را استثمار کرده در راه گل زدن. پس باید نگاهمان یک کمی رمانتیک باشد نه کلاسیکِ علمی و این خیلی مهمه.

دکتر شیری: آقای دکتر یکی از چیزهایی که درس شما داشته، نقل هایی که از تحصیل خودتون و استادانتون داشتید. آدم های معناداری که توی زندگی خودتون دیده اید و ما خیلی کنجکاو هستیم در این مورد بشنویم. روایت دسته اول و زنده ی شما از کسانی که هیچ وقت مرگ را تجربه نمی کنند.

دکتر عشایری: فکر می کنم رسیدیم به جایی که در بحث یواش یواش جمع بندی کنیم. ببینید بدون فرزانگان، بدون آن هایی که این راه ها را رفته اند ما از صفر نمی توانیم شروع کنیم و من مشکلم همین است که مثلا در خود علم ما تاریخ علم را درس نمی دهیم در ایران. تاریخ علم هم جزو علم است، این خیلی مهمه. ما اگر تاریخ خودمان را نه وقایع نگاری که کی آمد کی رفت، کشف آن قانون مندی ها را بررسی کنیم از توی این تاریخ فرزانگانی را بیرون می توانیم بکشیم که خودشون رفتند ولی زندگیشون به ما درس می ده. شما می تونید در حقیقت با نگاه همون ابن سینا، رازی، حافظ و ایکس و ایگرگ به زندگی نگاه کنید. ببینید که چقدر این ها مشکلات را داشته اند دردآشنا بوده اند ولی چطور توانسته اند درد را در حقیقت به یک اکسیر تبدیل کنند. من یکی اش را از نزدیک آشنا شدم…

ادامه این مبحث در بخش آینده با ما همراه باشید.