نوشته امروز بخش پنجم از سلسله مطالب مربوط به نشست دکتر عشایری با دکتر شیری پیرامون معنای زندگی است.
بخش های اول، دوم، سوم و چهارم را ابتدا مطالعه کنید.
کسی را که از نزدیک دیدم مردی ۹۰ ساله بود. او را در دانشگاه آوردند و گفتند که این مرد زندان دیده، زمان هیتلر، خیلی خیلی مسائل جنگ دوم جهانی می دونید شوخی نیست، قحطی و همه چیز و یک جایی رسیده بود که از همه می پرسیدند که خب عقیده تو چیه؟ نوبت من که رسید گفتم اگر خداوند به من عمر داده حاضر بودم ۱۰ سال عمرم را بدهم یک آن مثل این فرد زندگی کنم. کیفیت زندگی مثل الماس. الماس با زغال فرق داره، به خاطر آن زاویه اش. چون الماس زیر اقیانوسی از خون همیشه الماسه. به خاطر زاویه اش. و زاویه دید این مرد به زندگی که گذشته را از آن خود کرد، اصلا دنیا کوچک شده جلوی چشمش و می چرخه، هر چه ذهن بزرگتر بشه دنیا کوچک می شه. من در چشم اون مرد دیدم که دنیایی که ما توش درگیریم چقدر تونسته توی همون دستش نگه داره. عظمت یک انسان اینه که تسخیر می کنه. در دنیاست. بر دنیا هم هست. ماهی مرده را آب می برد. فاضلاب می برد. ماهی، زنده باشد می تواند یک تغییراتی ایجاد کند، یک مسیری را برود و به یک جایی برسد.
من احساسم این هست که ما برای این که معنای زندگی را بفهمیم از کتاب نمیشه، مثل شنا کردنه، تنها از کتاب نمی شه باید داخل آب رفت و روی این اصل بایستی مشکلات را نوشت بحث کرد، مشاوره کرد، و از بزرگانی یاد گرفت که در تاریخ، تاریخ خودمان و تاریخ بشریت توانسته اند این راه های پیچیده را بروند، بیافرینند و به یک جایی برسند که اسمشان را گذاشتم فرزانه، نه دانشمند. که راه را نشان میده بدون این که سد معبر کنه. می درخشه بدون این که خیره کنه و تیزه بدون این که ببُره. از این ها یاد بگیریم. ما نمی تونیم بدون گذشتگانی که این دردها را توانسته اند و مشکلات را (در علم هم اینجوریست) حل کرده اند به پیش برویم. شما شخص بزرگی را در دنیا سراغ دارید که با مشکلات بزرگ دست و پنجه نرم نکرده و بزرگ شده؟ اصلا من سراغ ندارم. جاده ی زندگی راه راست نیست یک کمی پیچ و خم داره بالا و پایین داره و اون هایی تونسته اند از این بهترین بهره را بگیرند باید ازشان یاد بگیریم و به آن اضافه کنیم. تایید کنیم آن ها را چون آن ها در دوران خاصی زندگی کردند که امکاناتی نداشتند ما امکانات بهتری داریم اضافه کنیم. آن وقت ما هم جاودانه میشیم و زندگیمان معنا پیدا می کند.
دکتر شیری: وقتی داشتید می فرمودید خودم یاد جمله ای افتادم این جمله را از جملات حضرت امیر در توصیف آدم های اهل تقوا می گویند: اون ها بزرگی ای دیده اند که هر آنچه غیر اون بزرگی در دیدگانشان خُرد به نظر می رسد. فَصَغُرَ ما دونَ ذلِکَ فی اَعیُنِهِم. من وقتی می گردم از زاویه های مختلف احساس می کنم که هر کی توی این زندگی درد کشیده به فکر رسیده. اون فکر وقتی آخرش تو کلام اومده انگار یک تکه ای عسل برای مردم گذاشته شده. آقای دکتر سال هاست که افتخار شاگردیتون و دارم می دونستید خیلی شما شیرینید؟
-اگر منظورتون این لهجه ترکیست. این را نتونستم عوض کنم. ۲۰ سال آلمان بودم جراحی نشد. بالاخره با همون برگشتیم حالا نمیدونم بهتر شده یک کمی نمی دونم حالا اینو..
-نه. کلا حساسیتی دارن و آلرژی به این که ازشون تعریف بشه. من فکر می کنم که هفته معلم ما رو انقدر جرات می ده که در این مورد صحبت کنیم. شما خیلی چیزها می بینید، قاعدتا خیلی دردها هم می کشید، در نظام آموزشیمان من بارها مقالات شما را می خوانم که بحث می کنید به متفکران که این کار را کنیم، آموزش را اینجوری کنیم. می دانم شما فارغ از درد نیستید. یک کانورتوری هست این وسط در زندگی عده ای (حتی افراد عادی) که درد را می گیرند. این تخم مرغ داغ را در دستانشان می گیرند. ظرفیت ابهام های زندگی را در خودشان وسعت می بخشند و آخرش چیزی که تحویل می دهند شیرینی است. مولوی: کار مردان روشنی و گرمی است. کار دونان پستی و بی شرمی است. این را از همه می پرسم چی میشه که یک نفر کارش میشه روشنی و گرمی؟
دکتر عشایری: دکتر شیری من فکر می کنم از یک کتابی صحبت کنم که خیلی وقت پیش به من دادید. معلم های زندگی مال ماکسیم گورگی. من آلمانیش را خواندم. دیدم این مرد که خودش نویسنده خوبی بود سل داشت. مشکلاتی داشت از وطن فراری بود در ایتالیا بود و… چیزی که یاد گرفته از کی یاد گرفته؟ از تولستوی. خیلی ها را که من نگاه کردم که ببینم زندگیشان را از کجا شروع کردند. دیدم یک چیزهایی را در گذشته از دیگران نفی کردند و نقد کردند. گقتند من اون راه را نمیرم. راه دیگه می روم. ولی از او یاد گرفتم. من احساسم این هست که واقعا آن هایی که این تلخی و استرس را هر چه که در زندگی می بینیم می بینند و همه اش خوش نیست و هنر در همینه که هنر زندگی که بتونه علیرغم همه این مسائل جنبه های مثبت را ببیند و جنبه هایی را که بتواند در حد خودش یک کاری بکند که معنی بدهد به زندگی.
من از بلخ اجازه بدهید بگویم، یک دفعه ازش پرسیدیم که خب این مشکلاتی که هست (زمان هیتلر و فاشیسم فرار کرد و فاجعه ای بود، با دوچرخه رفت سوئیس نگذاشتند برگرداندند دادند دست آقا که این داره فرار می کنه از دست شما، یک فرد انسان دوست) یک مثال قشنگی زد گفت ما اگر در یک اتاق باشیم در محلی که همه جا بسته بشه و شما به هیچ وجه نه کلنگی دارید نه مته ای دارید که از اونجا آزاد بشید. یه عده ای ناله ای می کنند. بسه دیگه همین جان. گفت تو چکار می کنی؟ گفتم خب آخر خطه فاتحه مان را خوانده اند. ما آن جا گرسنه و تشنه از بین می رویم. گفت نه خیر. من شروع می کنم با ناخنم همین سیمان را آن قدر حرکت دادن با دانش این که این با ناخن من باز نخواهد شد. من خواهم مُرد. بله. موقعی که من مُردم دیگران منصفانه خواهند گفت که در راه آزادی مُرد. کافی است. کافی است .همین معنی زندگی است. همین معنی زندگی است. که درمانده نشوم. متوجه هستید. یعنی یک کاری بکنم. خود مولانا گفته بیهوده گشتن بهتر از خفتگی است.
پس تلاش، فعالیت فکری و عملی و از همه مهمتر ما بیشتر ملت شفاهی هستیم. آقای دکتر خیلی ما با هم صحبت می کنیم هم با هم تماس داریم. ما با هم ارتباط نداریم. چون جرات ورزی نداریم. مشکل داریم ما با هم ارتباط برقرار نمی کنیم. بیشتر تماس است. ساعت من ثانیه را نشان می دهد شما پیچ و مهره را بریزی بیرون دو تُن باشد پلاتین باشد هیچ کاری نخواهد کرد. ما بتونیم در چیزهای کوچولو هم تماسمان را تبدیل کنیم به ارتباط و بتونیم کمی مکث کنیم. همه عقب خوشبختی می دوند خیلی هم تند می دوند. یک کمی آرام برو شاید خوشبختی به تو برسد! مکث کنیم. از کجا آمدیم به کجا می خواهیم برویم. نیازهای کاذب کجاست؟ نیازهای ضروری کجاست؟ من چه کاری می توانم بکنم؟ این لحظه می تواند خیلی خیلی آفرینندگی داشته باشد و من احساس می کنم ما خیلی مکث نمی کنیم ما همه اش در حال فرار از هویت خودمان هستیم. یک جا با هم نشستن و از همه مهم تر نوشتن…. ادامه مطلب در بخش پایانی