این مطلب بخش دوم از نوشتار معنای زندگی است که تقدیم شما می شود، توصیه می شود بخش نخست را اول را بخوانید. هدف از زندگی چیست؟
هدف، در وهله اول زیستن است:
- خوب زیستن
- با رفاه نسبی
- سالم زیستن
- خواب مناسب
- محیط زیست سالم
- تغذیه
- هشیاری
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست. روح در ذات وجود است.
به قول اِرنست بلُخ کسی که بدن خودش و پیکر خودش را با همان مغز و اعصاب و روحیه در راه اهداف خودش آسیب برساند بخش مهمی از معنای زندگی خودش و فرزانگی را از دست داده.
عقلانیت یعنی زیستن
مرتبه دوم از هدف چیست؟ همزیستی داشتن در خانواده با پدر و مادر، برادر و خواهر محله، جامعه، شهر و کشور
همزیستی مسالمت آمیز که خیر ما در خیر دیگران باشد.
شادی تقسیم نشده اندوه بزک شده است. شادی را هم تقسیم کنیم همان طور که مشکلات را تقسیم می کنیم.
به قول پوپر، زندگی چیزی نیست به جز حل مساله.
هدف داشتن نیست بلکه کیفیت و بودن است.
در مرتبه سوم، هدف خودشکوفایی است. یعنی در حد استعداد خودم در شرایط نسبتا یکسان، عدالت اجتماعی، نظم (با یک خط کش چون انسان ها یکسان نیستند) با توجه به امکانات و توانایی ها با جرات ابراز کنم، جلو بروم و به زندگی ام وسعت و معنا بدهم.
کامپیوتر، نوزاد، میمون و فرد کندذهن نمی تواند معنا بدهد. معنا دادن مساله ای ذهنی است.
شرط اول برای این که کسی به زندگی معنا بدهد این است که سیستم هیجانی و عاطفی داشته باشد. این به مثابه بنزین و موتور زندگی است. هیجان و عاطفه بازیگر صحنه است؟ نه نه نه. هیجان و عاطفه کارگردان صحنه است. همه چیز. اگر هیجان و عاطفه خاموش شود قبل از مرگ خود مرده اید. این انسان است که معنا می دهد. و این ریاضیاتی نیست. (مغز محاسباتی Calculative Brain نیست) سیستم مغزی ما بر خلاف انتظار ما و دانشی که در کله ما کرده اند سیستم خطی نیست.
به طور مثال وقتی دو هفته در کویر تشنه باشم به من یک پرتقال آبدار بدهید خیلی خوشحال می شوم ولی اگر یک وانت پر از هزارتا پرتقال آبدار بدهید به اندازه هزار برابر خوشحال نمی شوم. یک چیز دیگر می خواهم.
رابطه رفاه با خوشبختی و معنای زندگی غیر خطی است.
برای خوشبختی کمی رفاه هم لازم است اما نه این که همه چیز در رفاه خلاصه بشود. چون هر چه ما سریع تر به دنبال خوشبختی بدویم، خوشبختی به سمت ما می دود خیلی آرام…
در اینجای بحث دکتر شیری وارد مقوله عشق می شود و اشاره می کند به این که مقوله ای تجربه ای، نزدیک و تازه است. هر چه در عشق قدرت پیدا می کنیم، به همان میزان آسیب پذیر می شویم. همچنان که ارتفاع می گیریم دره هایی هم حفر می کنیم. سپس کتابی را که دکتر عشایری به همراه دکتر رضا منصوری و دکتر غنی نژاد نوشته اند را برداشت و این عبارات را خواند:
آموزش مهارت های اجتماعی را نمی شود در دانشگاه و مدرسه درس داد و باید در دوره ی پیش از دبستان اتفاق بیافتد. اسمش را خودمبصری گذاشته اند. از دانش آموز هنوز دانش آموز نشده بپرسیم از کجا می فهمی که فردی عصبانی است تا رفتارت را سازمان بدهی؟ حالا می تواند جواب بدهد. مهارت های اجتماعی را دانشجوها هم یاد نمی گیرند. برنده ی المپیاد ریاضی برای دختر همسایه نامه می نویسد که تو را دوست دارم. دختر می گوید تو فرد منظور من نیستی. پسر اقدام به خودکشی می کند. او سواد عاطفی ندارد. ریاضیات به چه درد می خورد وقتی این شخص هوش عاطفی ندارد؟
استاد عشایری با تواضع می گوید: این ها را من گفتم؟
دکتر شیری: بله! نفر اول المپیاد فیزیک دانشگاه شریف یک سال پیش به خاطر شکست عاطفی متاسفانه خودکشی موفقی کرد. چرا ما در عشق غرق می شویم؟ تربیت نشده ایم. انگار بادبان ها بد چیده شده. قبلا بلد بودیم حرکت کنیم اما الان غرق می شویم.
دکتر عشایری: آدم زود پیر میشه ولی دیر عاقل میشه. ای کاش من در ۱۸ سالگی می دانستم که پایان هوس آغاز عشق است. ای کاش در ۱۸ سالگی می دانستم که عشق بی فرزانگی دیوانگی است. ای کاش آن زمان می دانستم که عشق با شورِ زندگی شروع می شود. عشق تصرف کردن نیست، مثل بلبل هوچی گر نیست. مثل پروانه است. پروانه از گل نمی پرسد که قبل از من کسی تو را بوسید…
ادامه مطلب در نوشتار بعدی تقدیمتان می شود.